به نام خدای مهدی عج
با ریختن آب به سرو صورتم به هوش آمدم و پس از دقایقی دریافتم که همه آنچه دیدم رؤیایی بیش نبوده است و...».
https://www.tabnak.ir/fa/news/410626
به نام خدای مهدی عج
به نام خدای شنهای طبس
وقتی نامه به خط مقدم میآمد، ثابت و ثاقب غیبشان میزد! یکی از رزمندگان متوجه شد وقتی همه گرم نامه خواندن هستند دوقولوها در کنج سنگر، گریه میکنند. آنها بیسرپرست بودند و هر بار
دلشان میشکند که کسی آنسوی جبهه چشم انتظارشان نیست گریه میکردند. بعدها هر دوبه شهادت رسیدند.
به نام خدای شنهای طبس
معراج شهدای تهران
آبان ۱۳۷۴
عکاس: حمید داودآبادی
آن شب درسالن معراج شهدای تهران، وقتی باقی مانده پیکر شهید "مسعود تقی زاده" را روی زمین پهن کردند، همسرش گفت: اگر اجازه بدهید، می خواهم مقداری از خاک بدن شوهرم را بردارم. که اجازه دادند.
جلو که رفت، شروع کرد به گشتن میان استخوان ها. وقتی پرسیدند: چیکار می کنی؟ گفت: می خوام از این خاک هایی که ازش باقی مونده، مقداری بردارم.
گفتند: خب بردار، ولی دنبال چی می گردی؟ گفت: می خوام از اون جایی که قلبش بوده، خاک بردارم.
شهید "محسن تقیزاده" متولد: ۱ آبان ۱۳۴۲ شهادت: بهمن ۱۳۶۱ عملیات والفجر مقدماتی در فکه
بازگشت پیکر: ۱۲ سال بعد، بهمن ۱۳۷۳ شب شهادت حضرت علی (ع)
مزار: بهشت زهرا (س) قطعهی ۵۰ ردیف ۴۷ شمارهی ۱۹
شهید "مسعود تقیزاده" متولد ۴ آبان ۱۳۳۷ شهادت ۲۹ آبان ۱۳۶۲ عملیات والفجر ۴ در کانی مانگا
بازگشت پیکر: ۱۲ سال بعد، آبان ۱۳۷۴ شب شهادت حضرت زهرا (س)
مزار: بهشت زهرا (س) قطعهی ۵۰ ردیف ۴۴
به نام خدای مهدی (عج)
یک روز ابراهیم را در بازار ؛دیدم که دو کارتن بزرگ روی دوشش بود.گفتم : آقا ابراهیم برای شما زشته ، این کار باربرهاست نه شما!
نگاهی و گفت: نه این برای خودم خوبه، مطمئن میشوم که هیچی نیستم!!! گفتم: کسی شما رو اینطور ببینه خوب نیست؛تو ورزشکاری و ...ابراهیم خندید و گفت: ای بابا: همیشه کاری کن که اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد نه مردم.
به نام خدای شنهای طبس
به نام خدای مهدی (عج)
به نام خدای مهدی (عج)
لشکـــری از خـوبـان عـالـم/کتابِ توصیه شده ای از سوی رهبر انقلاب
مردان جنگ با قدرت ایمان ؛ نشدنی را شدنی کردند ...(کتاب لشکر خوبان)
رزمنده ای که زانویش برعکس جراحی شده بود چگونه از کوه برای شناسایی بالا میرفت ...(کتاب لشکر خوبان)
مدتی بود به خاطر تحرکاتم؛ زخم پهلویم متورم شده بود ... ؛ به همین خاطر مجبور شدم بروم بهداری برای خارج کردن عفونت آن زخم.
تا چند روز گاز استریل را با پنس داخل زخم میکرد تا ترشحات عفونی را خارج کند.بعد مدتها اوضاعم فرق کرده بود... 10 روز بعدش حالم بهتر شد. ولی به اندازه یک مشت جای زخمم در پهلو ؛ گود ماند !
حالا فقط کار پایم مانده بود...از فرصتی که داشتم استفاده کردم تا عمل پیوند اعصاب پایم را انجام دهم...
امیدوارم بودم با عمل پایم ؛ خوب و خوب بشوم.؛ چون تا آنروز کنترل پایم دست خودم نبود و هر آن ممکن بود زانویم خم شود و من بیافتم.
با خوشحالی وارد اتاق عمل شدم.
وقتی به هوش امدم پزشکی فارسی زبان بالای سرم بود ؛ بهم گفت خیلی خوش شانسی که بهترین پزشک مان دکتر شربیانی وسط کارهایش موافقت کرده و عملت را انجام داد.
خودم هم از قبل خیلی دلم میخواست او عملم کند.
بعد عمل متوجه شدم دو عضله بالایی پایم که کارشان بازکردن پا بود ؛ و قطع شده بود را توانسته بود یکی اش را به پایین زانو پیوند بزند تا بتوانم به اراده خودم زانویم را کنترل کنم.
از زانو تا لگنم از سمت چپ بخیه زده بودند و کاسه زانویم هم جراحی کرده بودند.
دوستانم به عیادتم می امدند و قرار بازگشت به جبهه را مطرح میکردند ولی دوست داشتم به طور کامل خوب شوم تا در کار هایم محدود نباشم.
بعد از 20 روز از عمل دکتر معاینه ام کرد؛ گفت انگشتهایت را تکان بده پاتو خم کن سفت کن و در نهایت گفت که گچ پایم را بازکنند...
گچ باز شد ولی پایم دیگر خم نشد. خیلی نارحت شدم.
روز های بعد دکتر همچنان در تلاش بود.او میگفت شرایط عمل طوری بوده که اگر پایت خوب شود فقط تا 90درجه میتوانم پایم را خم کنم.
کم کم حرکت پایم راه افتاد.ولی یک مشکل بزرگ ایجاد شده بود وآن هم این بود که پای من خلاف اراده ام کار میکرد. یعنی به جای اینکه باز شود بسته میشود وبجای بسته شدن باز ؛ علتش این بود که عضله مربوطه بنا به دلایل پزشکی برعکس پیوند داده شده بود.اوایل این حالت گیجم میکرد ... ولی کم کم سعی میکردم عادت کنم. مرتب فیزیوتراپی میرفتم.دلم برای جبهه تنگ شده بود.
چند ماه بعد در جبهه...
برای شناسایی و تهیه برخی وسایل قرار بود به ارتفاعات قامیش برویم.
شب قبل باران شدیدی باریده بود و همه جا لغزنده بود.
کوه زیر پایمان سست شده بود و مرتب میریخت.
به صخره ای به ارتفاع دویست متر رسیدیم.قرار شد از ان بالا برویم ...
به رغم وضع جسمی ام جلو دار شدم.و جالبتر اینکه از بقیه بهتر بالا میرفتم.
به ضعف بدنی ام واقف بودم. و هر قدمی که بر میداشتم دقیق و حساب شده عمل میکردم.
من بالا میرفتم و بقیه از راهی که من رفته بودم بالا می آمدند.نیمه راه یکی گفت اقا مهدی تو خسته شدی بگذار من جلو بروم.
جوانی به نام خلیل و اهل اردبیل و ورشکار بود و بدن ورزیده ای داشت.قبول کردم او جلو افتاد و من دیگران پشت سرش.بیشتر از خودم مراقب او بودم چون تند تند بالا میرفت.دو سه قدم بعد وقتی دستش را به سنگی گرفت دلم ریخت.قبل از اینکه صدایش بزنم او و سنگ هر دو از صخره کنده شدند و ...ناگهان گفتم: صد تومان صدقه...
و این تنها چیزی بود که در آن لحظه توانستم بگویم.او سقوط کرد ولی 10 متر پایین تر متوقف شد.
خدا میداند با چه سختی ای راه رفته را برگشتیم .همه نگران بودند ...وقتی به او رسیدیم ؛ دیدیم به شاخه یک درخت انجیر وحشی که از دل صخره بیرون زده بود گیر کرده ...
شاخه درخت مثل لندویی او را بالا و پایین میبرد.در عین ناباوری خلیل را چون امانتی سالم تحویل گرفتیم.
جز چند خراش ساده هیچ آسیبی ندیده بود.گفتند شوخی که نیست 100 تومان صدقه نذر کرده بودیم.
دوباره راه افتادیم.بچه ها شوخی میکردند ولی خلیل تا بالای صخره دیگر صدایش در نیامد.وقتی رسیدیم قلبم داشت از جا کند میشد.
به خود گفتم نه بابا زیادم از کار افتاده نیستم.بچه ها که همگی بالا امدند گفتم مراقب باشید پایین را نگاه نکنید که یکی از بچه ها سریع گفت: بله دیگه پول صدقه نداریم ... هر کی افتاد؛ افتاده و خلاص ...
آنروز کار شناسایی را با سختی ولی با موفقیت ادامه دادیم.
بعدها هر باری که بعد عملیات ها و شناسایی ها شرکت میکردم ؛ و با حرکت در کوه ها و حتی در برفی که بالاتر از زانویم بود مطمئن میشدم که با وضع جسمی که داشتم جز شامل شدن لطف خدا و عنایت ائمه معصومین امکان دیگری برای تحقق آن کارها وجود نداشت.
منبع: کتاب لشکر خوبان ؛صفحه 660 تا 663
لشکـــری از خـوبـان عـالـم/کتابِ توصیه شده ای از سوی رهبر انقلاب
مردان جنگ با قدرت ایمان ؛ نشدنی را شدنی کردند ...(کتاب لشکر خوبان)
علت پاسداشت لشکر خوبان چه بود؟
http://farsi.khamenei.ir/others-report?id=24175
لشکری از خوبان عالم
http://farsi.khamenei.ir/book-content?id=22199
بازنشر
http://www.afsaran.ir/Link/1001595
http://mehrdadz.blog.ir/post/77
http://razesorkh.com/view/post:5209467
http://sangariha.com/view/post:6747488/1436733741/
http://hadinet.ir/view/post:8307614
http://www.cloob.com/u/bachemosbatm/119818804
#کتاب_لشکر_خوبان_
#کتاب_خوانی_فرهنگ
#افسران_جنگ_نرم_سایت
#مهدی_قلی_رضایی_
#خانم_نویسنده_معصومه_آباد_سپهری_کتاب_لشکر_خوبان
#مهرداد_بچه_مثبت_تولید_محتوا
#رزمنده_ای_که_زانویش_بر_عکس_جراحی_شده
#بود_چگونه_از_کوه_برای_شناسایی_بالا_میرفت
بعد از خوب شدن زخم پهلویم نوبت جراحی پایم رسید؛ بالاخره عمل شدم ولی یک مشکل برزگ پیش آمد.عصب زانویم طوری پیوند زده شده بود که برعکس کار میکرد ؛ یعنی پایم بجای آنکه بسته شود باز میشد.خیلی سخت بود تحمل این وضعیت... به هر صورت باید تحمل میکردم چون باید برمیگشتم جبهه و بر گشتم...بارها از کوه ها برای شناسایی با آن وضعیت بالا میرفتم و در سرمای سخت وبرف زیاد برای انجام وظایفم حرکت میکردم. ایمان داشتم که همه این توانایی ها به لطف خدا و برکت ائمه معصومین است.