به نام دای مهدی عج
پنج شش ماه پس از پیروزی انقلاب، طی مأموریتی از تهران به شهر خودم مشهد آمدم. در آن هنگام عضو شورای انقلاب، و نماینده ی شورای انقلاب در وزارت دفاع، و نماینده ی امام در تعدادی از سازمانهای کشور بودم. خدای متعال خواست که پس از سالهای سختی ستم و آزار و اذیت واستضعاف، با احساس عزت اسلام و مسلمین و سربلندی مجاهدین راه خدا، وارد این شهر شوم. مقامات شهر از من خواستند تا از ساختمان «کمیته ی مرکزی انقلاب» بازدید کنم. کمیته های انقلاب در آن زمان اداره ی بیشتر امور شهرهای ایران را برعهده داشتند. ساختمان «حزب رستاخیز» در مشهد برای این منظور انتخاب شده بود. این ساختمان، یک ساختمان بزرگ و مجلل چند طبقه بود که حزب شاه آن را به عنوان مقر خود بنا کرد و ساختمان را هم تکمیل کرد. اما خدا آن حزب را به بدترین وجهی متلاشی کرد و ساختمان به دست انقلابیون افتاد و آنها هم ساختمان را مقر مرکزی کمیته ی انقلاب مشهد قرار دادند. به من گفتند: آخرین طبقه ی این ساختمان در حال حاضر مخصوص زندانیان خطرناک است. اسامی آنها را ذکر کردند و من بیشترشان را می شناختم؛ ازجمله ی آنها فردی به نام «بابایی» بود که نام دیگری هم داشت: «برومند». و من نمیدانم کدام یک از این دو نام، حقیقی بود. او از شکنجه گران من در پنجمین زندان بود. گفتم: سبحان الله ولاحول ولا قوة الا بالله! به همراه آقای طبسی -رئیس کمیته ی انقلاب و نماینده ی امام در آستان قدس رضوی- و نیز فرماندار، به ساختمان کمیته رفتیم. این فرماندار با من در این زندان بود و شکنجه هم شد. به طبقه ی بالا رفتیم. آنجا اتاقهای بزرگی بود و بازداشتی ها در آن اتاقها نشسته بودند. اتاقها پنجره هایی بزرگ رو به خیابان و بدون نرده ی آهنی داشت. دیدم این اتاقها برای بازداشت مناسب نیست، زیرا ممکن است فرد بازداشتی خطرناک خود را از پنجره به بیرون پرت کند. اما ظاهرا مسئولان کمیته ی انقلاب میدانستند که این بازداشتی ها «أحرص الناس على حیاة» از همه ی مردم سخت تر به زندگی چسبیده اند! و احتمال اینکه جان خود را به خطر بیندازند، وجود ندارد. از این رو آنها را در اتاقهای بزرگی که پنجره های عریض دارد، رها کرده اند.
در یکی از اتاقها را باز کردند. برخی از آنها را شناختم. سلام کردم و به
آنها توصیه کردم اطلاعاتی را که دارند، بدهند و با انقلابیون همکاری کنند، و
هیچ امیدی به بازگشت رژیم ساقط شده نبندند، و اینکه این انقلاب پیروز شده و
به اذن خدا به پیروزی های خود ادامه خواهد داد؛ لذا تنها کاری که باید
بکنند، اعتراف و همکاری است.
در گوشه ی اتاق مردی را مشغول نمازدیدم. او را شناختم؛ «بابایی» بود. به
بازداشتیها گفتم: این بابایی است؟ گفتند: بله. گفتم: عجب! من با او خاطراتی
طولانی دارم.
نگاه ها متوجه او شد و او نماز خود را رکعت بعد رکعت ادامه میداد، بدون
آنکه سلام بدهد! او از من هراس داشت و احساس خطر میکرد؛ لذا خودش را مشغول
یک نماز دروغین کرده بود تا با من روبرو نشود!
به اتاق دیگری رفتم و به بازداشتی های آن اتاق سرزدم. سپس به اتاق قبلی
برگشتم. ناگهان در اتاق را باز کردم؛ بابایی تا مرا دید مبهوت و دستپاچه شد
و فرو ریخت.
شروع کرد به التماس کردن و خوردن قسمهای شدید و غلیظ، که جوانی سبک مغزو
فریب خورده بودم. من بدون آنکه به او پاسخی بدهم، ایستادم و به حرفهایش گوش
دادم.
بعد به او گفتم: به یاد داری با من در زندان چگونه رفتار میکردی؟ فقط یک
مورد را به یادت می آورم.
یادت هست که در اتاق شکنجه محاسن من را میگرفتی و مرا به زمین می انداختی،
بعد با کشیدن محاسنم مرا بلند میکردی و کلماتی زننده به من میگفتی و مرا به
زمین میکوبیدی، و باز همین طور ...؟ گفت: بله، اینها را به یاد دارم.
در این حال همراهان من از خشم برافروختند و اگر من آنها را آرام نکرده
بودم، میخواستند کار او را بسازند.
سپس در ادامه گفتم: من حاضرم تو را نجات دهم، و میدانی که قدرت این کار را
دارم؛ اما به یک شرط، و آن شرط این است که ما را از محل اختفای رئیست آگاه
کنی.
این رئیس که سراغش را از بابایی گرفتم، یک شخصیت ساواکی خطرناک بود. همو
بود که پایه ی ساواک مشهد را گذاشت و از آغاز تأسیس تا ساعتی که منهدم شد،
در موقعیت خود باقی ماند؛ با آنکه رؤسا مرتبا تغییر میکردند.
همه ی اطلاعات مربوط به مشهد و بلکه خراسان، در این مرکز ساواک متمرکز بود.
من میدانستم که بابایی میداند رئیس ساواک خراسان کجا است زیرا این جماعت
حتی در ایام پیروزی انقلاب هم باهم ارتباط داشتند، اما او اصرار میکرد که
نمیداند. بعد هم گفت به گمانم از ایران خارج شده است.
به هر حال، بابایی محاکمه و اعدام شد. او جنایاتی مرتکب شده بود که به خاطر
هریک از آنها مستحق کیفر اعدام بود.
سرانجام، آن رئیس زندان ساواک نیز پس از چند سال مخفی شدن، دستگیر و زندانی
شد.
من از گستاخیها و وقاحت بابایی در پنجمین زندانم خیلی چیزها به یاد دارم.
روز بعد از شکنجه ام -که شرح آن را دادم- این مرد به سلول من آمد.
با وجود تاریکی شدید فضای سلول، او را شناختم. روی زمین نشست. و البته
نشستن در داخل سلول، برای افرادی جز زندانیان، ممنوع است.
او با لحنی توأم با احترام و ادب(!) سخنانش را با احوالپرسی شروع کرد: آقا
سید! حالتان چطور است؟! امیدوارم از زندان بدتان نیاید!
و ادامه داد: من میخواهم به حضرتعالی نصیحتی بکنم، و آن اینکه هر اطلاعاتی
را که در اختیار دارید، ارائه بفرمایید و به همه ی پرسشها پاسخ صریح بدهید؛
وگرنه خدای ناکرده، خدای ناکرده، با شما کاری میکنند که شایسته ی جایگاه و
شخصیت حضرتعالی نیست!
کسی که همین دیروز مرا مورد بدترین شکنجه های بدنی و روانی قرار داده بود،
با چنین لحن وقیحانه ای با من سخن میگفت! از حرفهایش خنده ام گرفت و پاسخی
به او ندادم ... و او رفت.
منبع کتاب: خون دلی که لعل شد ص 214
پس از انقلاب از ساختمان کمیته مرکزی مشهد بازدید کردیم. گفتند طبقه آخر مخصوص زندانیان خطرناک است. اسامی آنها را ذکر کردند و من بیشترشان را می شناختم. در گوشه ی اتاق مردی را مشغول نماز دیدم. او را شناختم؛ «بابایی» بود. تا مرا دید مبهوت و دستپاچه شد و شروع کرد به التماس کردن و خوردن قسمهای شدید! به او گفتم: به یاد داری با من در زندان چگونه رفتار میکردی؟ یادت هست که در اتاق شکنجه محاسن من را میگرفتی و مرا به زمین می انداختی، بعد با کشیدن محاسنم مرا بلند میکردی و کلماتی زننده به من میگفتی و مرا به زمین میکوبیدی؟ در این حال همراهان من از خشم برافروختند و اگر من آنها را آرام نکرده بودم، میخواستند کار او را بسازند.