به نام خدای شنهای طبس
جناب حاج رضا وقاری نقل کردند: روزی آقای شیخ جعفر مجتهدی همراه سید غلامحسین الهی با قطار عازم مشهد میشدند.هنگامی که به سبزوار میرسند ، اقای مجتهدی به آقای حاج سید غلامحسین الهی میگویند من باید پیاده شوم و سپس از قطار پیاده میشوند و سریعا به مدرسه ای در سبزوار میروند و به مدیر مدرسه میگویند من میخواهم برای بچه ها سخنرانی کنم ، مدیر مدرسه میگوید: شما چه کسی هستید و از طرف چه کسی آمده اید که میخواهید سخنرانی کنید؟ ، وانگهی اکنون بچه ها در کلاسها مشغول درس میباشند و موقع سخنرانی نیست!
آقای مجتهدی مجددا میگویند، چاره ای نیست جز اینکه همین الان سخنرانی کنم ، و به هر ترتیب که بوده مدیر مدرسه را راضی میکنند.
بالاخره زنگ مدرسه زده میشود تا بچه ها برای انجام سخنرانی به حیاط مدرسه بیایند. هنگامی که تمام بچه ها به حیاط مدرسه می آیند ، آقا شروع به سخنرانی می نمایند ، به مجرد اینکه میگویند بسم الله الرحمن الرحیم ، یکمرتبه تمام چند طبقه مدرسه فرو میریزد و به تپه ای خاک تبدیل میشود! آنگاه آقا میفرمایند: والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته! و در حالی که همه پرسنل و دانش آموزان مدرسه در جنجال و آشوب بسر می بردند آنجا را ترک میکنند و بدین گونه ، جان چند صد نفر (دانش آموز و معلم) را از اتفاقی که میخواسته رخ بدهد ، نجات میدهند.
منبع: کتاب لاله ای از ملکوت ، ص 405 و 406
حاج رضا وقاری: روزی آقای شیخ جعفر مجتهدی همراه سید غلامحسین
الهی با قطار عازم مشهد میشدند. هنگامیکه به سبزوار میرسند ، ایشان به آقای الهی میگویند من باید پیاده شوم و سپس از قطار
پیاده میشوند و سریعا به مدرسه ای در سبزوار میروند و به مدیر مدرسه
میگویند من میخواهم برای بچه ها سخنرانی کنم ، مدیر میگوید: شما که بوده و از طرف چه کسی آمدید؟الان بچه ها در کلاسها مشغول درس میباشند و موقع سخنرانی نیست! به هر ترتیب که بوده مدیر مدرسه را راضی میکنند.
زنگ مدرسه زده میشود، هنگامی که تمام بچه ها به حیاط مدرسه می آیند ، آقا شروع به سخنرانی کرده و میگویند بسم الله الرحمن الرحیم ،یکمرتبه تمام چند
طبقه مدرسه فرو میریزد! آنگاه آقا میفرمایند:
والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته! و در حالی که همه پرسنل و دانش
آموزان مدرسه در جنجال و آشوب بسر می بردند آنجا را ترک میکنند!
منبع: کتاب لاله ای از ملکوت ، ص 405 و 406