به نام خدای مهدی عج
http://www.rajanews.com/news/278092/
http://yon.ir/13983
دهه آخر ماه مبارک رمضان سال 1393 بود که توفیق زیارت امام رضا
(علیهالسلام) نصیبمان شد. داخل صحن روبه روی گنبد طلا نشسته بودیم چشم و
دلمان گرهخورده بود به گنبد طلایی حرم امام رضا (علیهالسلام). گفت: خانم!
یک حاجت بزرگی دارم و از آقا خواستهام که من را به حاجتم برساند تو هم
دعا کن حاجتم را بگیرم. گفتم: اگر قابل باشم چشم. چند روز بعد از برگشتمان
از مشهد عازم سوریه شد روز خاکسپاری سید یحیی همزمان با روز شهادت امام
رضا (علیهالسلام) بود و آنجا بود که فهمیدم سید یحیی به حاجتش رسید.
علی اولین کسی بود که از شهادت پدرش مطلع شد اما به من نگفته بود. من دیدم
حال و روز خوبی ندارد و چشمهایش قرمز شده، به من میگفت: سرم درد میکند و
اگر کمی استراحت کنم خوب میشوم. همان روز دخترم کلاس داشت و رفت باشگاه،
علی از خانه بیرون نرفت. خیلیها میآمدند دم در خانه، خود علی جواب همه را
میداد. گفتم: علی چیزی شده، گفت: نه مامان. یکی از همسایهها مراسم
روضهخوانی داشتند، میخواستم بروم برای مراسم که علی گفت: مامان اگر کسی
حرفی زد قبول نکن. گفتم: علی برای بابا اتفاقی افتاده است؟! علی بابا شهید
شده؟! پسرم از صبح اسم پدرش را در لیست شهدا دیده بود و نتوانسته بود به
ما بگوید. وقتی گفتم: علی، بابا شهید شده، شانههای من را گرفت و گفت: نه؛
بابا فقط مجروح شده. بهیکباره بند دلم پاره شد. 16 آذرماه سید یحیی در
حلب درحالیکه کنار تانک بوده، تانک با یک شلیک منفجر و در اثر اصابت
ترکشها به سرش مجروح میشود. همرزمهای سید یحیی تعریف میکردند که تا
بیمارستان دمشق هم سید یحیی زنده بوده. درحالیکه ذکر یا حسین (ع) را
میگفته، به حاجتی که از امام رضا (ع) خواسته بود، میرسد.
وداع خصوصی نداشتم، اما وقتی چهرهاش را دیدم حس کردم خیلی نورانیتر از
قبل شده. گفتم: خوش به سعادتت که به آرزویت رسیدی. درحالیکه بر سجدهگاهش
بوسه میزدم، گفتم: منتظر شفاعتت میمانیم. این روزها با دلتنگیهایم
میرویم سر مزار و برایش نماز میخوانیم. سید یحیی عادت به نماز شب داشت.
هر موقع که نماز شبش قضا میشد در طول روز قضایش را بهجا میآورد. به من
هم میگفت: وقتی برایت مشکلی پیش میآید دو رکعت نماز برای حضرت زهرا (س)
بخوان و از خانم بخواه که کمکت کنند. دلتنگیهایم زیاد که میشود نماز
میخوانم و از خدا صبر طلب میکنم و آرامتر میشوم. بعد از شهادت سید یحیی
فکر میکردم به چهلم نمیرسم، اما خدا صبر میدهد.
قشنگترین
حرفی که از همسرم در ذهنم به یادگار مانده: میگفت سعی کنید کارهایتان با
رضایت الهی همراه باشد، از خدا ایمان بخواهید اگر ایمانتان قوی باشد همه
کارها درست میشود.